سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

عشاق خاکی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:13بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:25457

احمد :: 89/3/30::  9:6 صبح

شهید صیاد شیرازی 

دو راه داری: یا می‌توانی مثل همه‌ باشی که می‌ریزند و می‌پاشند و دغدغه نان ندارند. در این صورت می‌توانی به خودت بگویی حالا که من فرمانده‌ام و همه گوش به فرمان من‌اند، اصلاً کم نامی یعنی چی؟ یا این که می‌توانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی و با آنها بجنگی.

 داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، می‌دانی که از نوع اول نیست. علی، متولد 1323، در کبود گنبد (در گز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سال‌ها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.

می‌رفت آن طرف خط، وسط عراقی‌ها، هر چی بهش می‌گفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی می‌رود وسط دشمن؟ می‌خندید و می‌گفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بی‌سیم می‌گویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. پنج کیلومتری دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل می‌کنند و به زور می‌اندازند توی قایق با همان لباس نظامی و تجهیزات، می‌پرد بیرون و شناکنان برمی‌گردد پیش بچه‌ها.

مراقب تک تک هزینه‌هایی که در ارتش خرج می‌شد، بود. یک وقت می‌آمد و می‌گفت که فلان جلسه، همه‌اش اداری نبود، حرف شخص هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفن‌های شخصی خودش را هم داشت.

نماز شبش را که می‌‌خواند، تا صبح بیدار می‌ماند، ما را هم برای نماز بیدار می‌کرد. بعد از نماز با بچه‌ها ورزش می‌کردیم و نهایتاً می‌رفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت می‌گذاشت تا بچه‌ها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم می‌آمد و می‌گفت که امروز می‌خواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو می‌گرفت می‌رفت داخل آشپرخانه، در را می‌بست و شروع می‌کرد به شستن.

به ما می‌گفت: «خجالت می‌کشم. خیلی در حق شما کوتاهی کرده‌ام. کمتر پدری کرده‌ام. فرصتش کم بوده، و گرنه خیلی دلم می‌‌خواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحمل‌های تو.»

یک شب خواب دیده بود که امام به او می‌گوید: «شما کارتان درست می‌شود، نگران نباشید.» 21 فروردین 1378 بود، کارش درست شد.

فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می‌روند سرخاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می‌گفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کد مداحی و آهنگ مذهبی