سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]

عشاق خاکی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:2بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:25489

احمد :: 89/3/8::  8:46 صبح

چند ماهی می شد که داوطلبانه رفته بود خدمت. آره داوطلبانه. از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود.

چه اون روزایی که تا شب، توی کوچه و خیابونای "تهران نو" برای به ثمر رسوندن انقلاب اسلامی می دوید و تلاش می کرد، چه اون شبایی که تا صبح توی سنگرا و محله های شهر، نگهبانی می داد تا ساواکی ها و ضد انقلابا، مزاحم مردم نشن و به کشور و انقلاب نوپای اسلامیش ضربه نزنند.

داوطلب بود. داوطلب داوطلب.

شهدا

همیشه سینه اش سپر بود. حتی وقتی مادرش، نصفه های شب، کوکو یا کتلت لای نون می ذاشت تا مصطفای گلش، با همرزماش توی سنگر بخورند و نازش رو می کشید که:

- مصطفی جون، خودت می دونی که این ساواکیا و شاه پرستا خیلی وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. اصلا تو که دو سه شبه نخوابیدی، بیا استراحت بکن. بچه محل ها هستند و جای تو سنگر رو پر می کنند.

فاصله‌ی ابروهای پر و مشکی به هم پیوسته اش کم تر می شد و مثلا به مامانش اخم می کرد و با دل خوری می گفت:

- آخه مامان جون، چرا شما این قدر من رو لوس می کنید. خودتون که بهتر می دونید ما این انقلاب رو مفت به دست نیاوردیم که حالا بریم راحت بگیریم توی جای گرم و نرم بخوابیم و ولش نیم به امان خدا. اگه ما نتونیم ازش مواظبت کنیم، خدا هم ما رو ول می کنه. اون وقت ...

و می پرید چهره‌ی مضطرب و اشک آلود مادر را می بوسید و در حالی که به طرف سر کوچه می دوید، فریاد می زد:

- باشه مامان جون. به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلا جاهای خطرناک نمی رم.

ولی مادر می دانست.

جوون بود. 19 سال بیشتر سنش نمی شد. سرباز بود. نه از اونایی که اون قدر فرار می کردند تا دژبان بیاد دم خونه و با دستبند ببردشون سر خدمت.

از شانس خوبش!

نه. برای اون شانس بد بود. شاید برای عافیت طلب ها و بزدلا،  شانس خوب بود، ولی اون حالش گرفته شد. اون از شانس بدش می دونست که، افتاده بود تهران و وزارت دفاع توی دفتر وزیر خدمت می کرد.

اصلا اون نیومده بود سربازی که توی جای امن خدمتش رو بگذرونه.

"هنگامی که شیپور جنگ نواخته می شود، شناختن "مرد" از "نامرد" آسان می شود. پس ای شیپورچی، بنواز."

اون می خواست بره.

اون موندنی نبود که.

و رفت.

دو تایی با هم رفتند. داوطلبانه‌ی داوطلبانه.

- سعید حشمتی؟

حاضر.

- مصطفی حسینی؟

حاضر.

دو بچه محل، همراه بقیه‌ی نیروها، به سنگرهای اطراف رودخانه‌ی "کرخه کور" در جنوب کشور رفتند.

خیلی غیرتی شده بودند که چرا باید دشمن تا این جا پیش روی کرده باشه. چرا تونسته این همه خاک سرزمین ما رو اشغال کنه.

شبا تا صبح، خواب به چشم شون نمی اومد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاد.

چشماش رو ریز می کرد، دندوناش رو به هم می فشرد و در حالی که زیر لب ذکر می گفت، منتظر بود تا یکی از متجاوزین جرات کنه و بخواد یه قدم جلوتر بیاد.

مصطفی بچه محل های دیگه ای هم داشت.

سینمای دفاع مقدس

همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقه ای. ولی مصطفی، خواست که با آنها تفاوت داشته باشه.

اونا موندن پهلوی مامان باباشون تا واسه اونا اتفاقی نیفته!

اونا هم در روزهای انقلاب بودند، ولی فقط در حد شعار دادند و ترقه در کردن.

حالا دیگه وقت شعار و راه پیمایی تموم شده بود.

به قول شهید دکتر "مصطفی چمران":

"هنگامی که شیپور جنگ نواخته می شود، شناختن "مرد" از "نامرد" آسان می شود. پس ای شیپورچی، بنواز."

و حالا این مصطفی بود که شیپور جنگ را شنید و اومد وسط، و آن دوستان و بچه محل هاش بودند که فکر کردند خیلی زرنگ هستند و خود را به نشنیدن زدند.

چهارشنبه سی امین روز مهر ماه، آن روز بارانی و نیمه سرد، مصطفی و سعید، همراه دو سه تا از رفقاشون داخل سنگر نشسته بودند که ...

صدای انفجاری قوی، ناله‌ی مصطفی رو از سینه بیرون کشید و کلام زیبای سعید رو برید.

دوستان که به اون جا شتافتند، سعید پریده بود و مصطفی، بال بال می زد.

اون روز، "کرخه کور" غرق نور شد. شاید همون بود که دیگه رزمنده ها، "کرخه نور" صداش می کردند!

13 روز بعد، سه شنبه ای سرد، در اتاقی از "بیمارستان خانواده"، مصطفی که سراغ سعید را می گرفت، بدون این که دیدگان هراسان و بارانی مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببیند، دیده فرو بست و داوطلبانه رفت به آن جا که عاشق بود تا برای دین، انقلاب و میهنش جان فشانی کند.

شهید جوان "مصطفی حسینی"، اون که محل خدمت امن و راحت شهر رو واگذاشت به اهلش و جنگ و دفاع از شرف و ناموس دین و مملکت رو برگزید، ساکت و زیبا 30 ساله که توی خونه ای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه‌ی 24 ردیف 43 شماره‌ی 35 خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش می آیند.

مادر هنوز میاد تا بلکه یه بار دیگه چشمان زیبا و ابروان پر و مشکی پسرش رو ببینه و موهای قشنگش رو شونه کنه.

30 ساله که توی خونه ای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه‌ی 24 ردیف 43 شماره‌ی 35 خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش می آیند.

آن که نفهمید:

"فرهاد" خودش رو "ملتی" می دونست. اون قدر که امثال مصطفی رو "کوچولو" خطاب می کرد و ریزتر از اون می دونست که در کمیته محل و مسجد، به دست اونا تفنگ قد بلند "ژ- ث" بدهد. اونا رو که می دید، با تمسخر می گفت:

- کوچولو ... صبحونه ات رو خوردی؟ نچایی بابا ...

حق هم داشت. هم سنش بیشتر بود، هم هیکلش درشت تر. درست دو تای مصطفی هیکل داشت.

اگه درست بنویسم، به قول آذری زبان ها:

"هیکل چوخدی، غیرت یوخدی"

هیکل خوبی داره، ولی غیرت، اصلا نداره.

"جنگ" که شد، فرهاد "جیم" شد.

"جنگ" که شد، فرهاد "لنگ" شد.

"جنگ" که شد، فرهاد "جیم فنگ" شد.

کجا؟

خب معلومه. یه جایی که نتونن یقه اش رو بگیرند و بگن:

- آهای تویی که نعره ات گوش فلک رو کر کرده بود و همه رو بچه ننه می دونستی و خودت رو بزرگ مسجد و محل، پس چی شد؟ کم آوردی؟ گنده گوی محل!

رفت دماوند. دشتمزار. چشمه اعلا ... خلاصه هر جا که یکی دو متر هم شده، از آتیش جنگ و نگاه پرسشگر مردم دور باشه.

ولی ...

دفاع مقدس

"بهزاد" به دادش رسید. رفت سراغش و سر "حقه"، یقه اش رو گرفت.

دمی که به دود زد، بهش پیشنهاد داد که برگرده توی محل. گفت که با هم می تونند اکیپ خوبی بشن. هر چی باشه، هر روز توی محل شهید میارند و فرهاد هم بد صدایی نداشت. اگه تا دیروز "بابا کرم" می خوند، حالا می تونه واسه‌ی شهدا بخونه!

و خوند.

از اون روز تا آخر جنگ، بهزاد و فرهاد، شدند دو زوج جداناشدنی. بهزاد دم می داد و فرهاد نوحه سر می داد:

مصطفی ... مصطفی ....

چرا نگویی سخنی

دل مرا می شکنی

عزیز مادر ... عزیز مادر ...

بهزاد تونست از بنیاد شهید، بابت زحمتی که واسه‌ی تشییع بدن پاره پاره‌ی فرزندان مردم می کشیدند، اون قدری نقد کنه که زندگی هر دوشون رو بسازه ...

و ساخت.

فرهاد از تموم شدن جنگ خیلی ناراحت شد. نزدیک بود "دق" کنه.

آخه نونش آجر شد.

الان که چند سالیه استخونای بچه محل ها رو برمی گردونند واسه‌ی پدر و مادرای پیر و خسته، فرهاد دیگه واسشون نمی خونه. چون دیگه سرش خیلی شلوغ شده. فقط می ره هیئتای بالا بالا، روضه‌ی اباعبدالله می خونه.

از بس توی یه لوله‌ی تنگ فوت کرده، نفسش هم بالا نمیاد!

راوی :

حمید داوود آبادی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کد مداحی و آهنگ مذهبی