احمد :: 89/3/30:: 9:6 صبح
دو راه داری: یا میتوانی مثل همه باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان ندارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً کم نامی یعنی چی؟ یا این که میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی و با آنها بجنگی.
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی، متولد 1323، در کبود گنبد (در گز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سالها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.
میرفت آن طرف خط، وسط عراقیها، هر چی بهش میگفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی میرود وسط دشمن؟ میخندید و میگفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بیسیم میگویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. پنج کیلومتری دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل میکنند و به زور میاندازند توی قایق با همان لباس نظامی و تجهیزات، میپرد بیرون و شناکنان برمیگردد پیش بچهها.
مراقب تک تک هزینههایی که در ارتش خرج میشد، بود. یک وقت میآمد و میگفت که فلان جلسه، همهاش اداری نبود، حرف شخص هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفنهای شخصی خودش را هم داشت.
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند، ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها ورزش میکردیم و نهایتاً میرفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت میگذاشت تا بچهها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت که امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت میرفت داخل آشپرخانه، در را میبست و شروع میکرد به شستن.
به ما میگفت: «خجالت میکشم. خیلی در حق شما کوتاهی کردهام. کمتر پدری کردهام. فرصتش کم بوده، و گرنه خیلی دلم میخواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحملهای تو.»
یک شب خواب دیده بود که امام به او میگوید: «شما کارتان درست میشود، نگران نباشید.» 21 فروردین 1378 بود، کارش درست شد.
فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، میروند سرخاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. میگفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»
احمد :: 89/3/26:: 8:57 صبح
کمتر کسی فکرش را می کرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.
اواخر آبان 1359 بود. عراقی ها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمنده های تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه، بچه ها اشک شوق می ریختند.
توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام می شد. برنامه ریزی ها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان می خواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.
سوسنگرد هم در محاصره بود. درخواست نیرو شد، گفتند اقداماتی برای اعزام نیرو انجام شده، ولی تجهیز و اعزام آنها از استان های دیگر، حداقل دو هفته وقت لازم داشت؛ زمان به سرعت می گذشت اما جنگ نابرابر که وقت نمی شناخت. باران آتش بود از گلوله خمپاره گرفته تا توپ و کاتیوشا، جنگ بود و دفاع از دهلاویه و سوسنگرد و تنها پنجاه پاسدار تبریزی و نیروهای مردمی و سپاه سوسنگرد. همین!
گفتم همین، ولی همین هم کم نبود. چنان مقاومتی بچه ها از خود نشان دادند که عراقی ها با بی سیم گزارش داده بودند: «کار در دهلاویه گره خورده است».!
نیروهای عراقی از سه طرف به سمت شهر پیش روی می کردند. 125 تانگ، خودرو و نفربر»؛ هیچ راهی برای نجات زخمی ها و تخلیه شهدا وجود نداشت. مگر از طریق رودخانه که آن هم بلم نیاز داشت. دهلاویه سقوط کرد.
چمران دست به کار شد، بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی هماهنگی ایجاد کرد. به بچه ها تاکتیک های جدید نظامی یاد داد. منتظر دستور امام(ره) بود. بالاخره نیمه های شب 25 آبان این دستور ابلاغ شد و صبح 26 آبان نیروهای ایرانی با جدیت بیشتری، حمله کردند.
در جریان بازپس گیری دهلاویه دکتر چمران زخمی شد. آمار شهدا هم بالا بود؛ خیلی. اما فتح دهلاویه برای رزمنده ها مهم بود. بچه های ستاد جنگ های نامنظم، یک پل ابتکاری و چریکی روی کرخه ساختند تا راهی برای ورود به این شهر هموار کنند.
خرداد 60 درگیری در دهلاویه بالا گرفت. نیروهای دو طرف آن قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک می جنگیدند. مناجات معروف شهید چمران با اعضا و جوارحش، در همین شرایط نوشته شده است:
«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن... به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...»
دهلاویه برای همیشه آزاد شد، اما برای این آزادی اش تاوان بزرگی را داد تاوانی به قیمت خون پاک ترین فرزندان این سرزمین؛ تاوانی به بزرگی خون چمران و دوستش سرگرد احمد مقدم، چمران و دیگر یارانش همان جا از قید زمان و مکان رها شدند و به یاران شهیدشان پیوستند و دهلاویه را زیارتگاه کردند کسی فکرش را نمی کرد این روستای کوچک روزی این همه زائر داشته باشد.
احمد :: 89/3/22:: 9:16 صبح
ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام میدهیم که آن زمان فکر میکردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است. چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمیجنگیدیم، همه چیز نابود میشد، دشمن داخل خاک کشور بود.
چون تعداد زخمیها خیلی زیاد بود، من را بستری نمیکردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد میزدند که این مجروح را به ما انداختهاند!
اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط میخندیدیم...!
سکانس اول
همة مدرسه روی هوا بود. بعضی توی حیاط بودند، بعضی ناهار میخوردند و بعضی نماز میخواندند.
ـ بچهها! قرار ما ساعت یک بود! هر کس دیر کند از قافله جا مانده...
یک ساعتی دور خودمان چرخیدیم. ما آدمها عجب موجوداتی هستیم! گاهی حتی با آدرس هم مسیرمان را گم میکنیم. رانندة اولین ماشین به اشتباه توی یک خیابان رفت و ما هم به اشتباه به دنبالش؛ و اشتباه در اشتباه... خلاصه سرتان را درد نیاورم، سر از جای ناجوری درآوردیم!
ـ آقا لطفاً دور بزنید برگردید. ساعت دو شد!
...سلام آقا. ما از فلان دبیرستان آمدهایم. من فلانی هستم. باید پیاده شویم؟... بچهها همه پایین. به قاعده یک لشگر آدم بودیم. آسمانی ابری، فضایی پر از دار و درخت و خلاصه آنجا جایی بود شبیه یک باغ بزرگ با یک جادة نه چندان طولانی که انتهایش در اصلی آسایشگاه بود...
ـ بچهها لطفاً چند لحظه صبر کنید. فقط چند جمله میگویم. اینجا آسایشگاه است. نیامدیم سلب آسایش کنیم. کمی آرامتر.
پیش از همه داخل شدم. حس غریبی داشتم. داخل یک اتاق سرک کشیدم.
ـ سلام. خسته نباشید. ببخشید برای ملاقات آمدهایم.
ـ سلام. خوش آمدید. اما چرا این همه دیر؟!
سکانس دوم
داخل یکی از اتاقها رفتیم. اول بچهها را هدایت کردم و بعد هم از میانشان راهی بازکردم و جلو رفتم.
ـ سلام. ببخشید موقع استراحت تان مزاحم شدیم. میدانستم بدموقع است. شرمنده! هفته، هفتة بسیج است و بچههای ما هم بسیجیاند. ببخشید دیر آمدیم. ما آمدهایم به دل خودمان سری بزنیم. آمدهایم برایمان بگویید از هر چه نمیدانیم، از هر چه میدانستیم و فراموش کردهایم. اصلاً از هر چه دلتان میخواهد برایمان بگویید.
ـ سلام. خیلی خوش آمدید. ما حرفی برای گفتن نداریم، اما هر سؤالی میخواهید بپرسید. ما در خدمتیم.
و بچهها شروع کردند به پرسیدن. در کدام منطقه مجروح شدید؟ چندسالتان بود؟... و من تمام مدت با خودم کلنجار میرفتم که اصلاً مگر میشود سؤالی پرسید؟ همه چیز روشن است. دو جانباز قطع نخاعی روی ویلچر؛ یکی لبخند به لب دارد و بیشتر حرف میزند و مشتاقتر به نظر میرسد و دیگری آرام و ساکت، سر به زیر انداخته. سکوتش تو را به فکر فرو میبرد. با خودت میگویی انگار کار دنیا برعکس شده است! او به جای تو شرم دارد از گفتن!
راستی، به قول بچههای مدرسه، تف به ریا، از قلم نیفتد، ما هم زحمت زیادی کشیده بودیم! یک سبد گل خریده بودیم تا شاید کمی دلمان را سبک کرده باشیم. آخر دست خالی که نمیشود؛ ایرانی جماعت زشت میداند!
کسی پرسید: شما فکر میکنید اگر باز هم جنگ شود کسی میجنگد؟
ـ خدا همیشه هست. مراقب ماست. دلتان را مشغول نکنید. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما حقیقت این است که خیلیها که اصلاً فکرش را نمیکنید حتماً میجنگند و خیلیها که مطمئنید میجنگند، نه.
ـ دیگری پرسید: اگر به عقب برگردید، باز هم به جبهه میروید؟ حتی اگر بدانید قطع نخاع میشوید؟
ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام میدهیم که آن زمان فکر میکردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است. چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمیجنگیدیم، همه چیز نابود میشد، دشمن داخل خاک کشور بود.
ـ از اینجا راضی هستید؟ دلتان برای رفقای شهیدتان تنگ نشده؟ ... و پرسیدند و پرسیدند و پرسیدند...
یکدفعه به خودم آمدم و دیدم چشمهای بعضی از بچهها نمناک شده و بعضی اشکریزان و گریان از اتاق بیرون رفتند. احساس کردم غم عالم روی دلم سنگینی میکند. دستپاچه شدم و گفتم: ببخشید برای اینکه حالوهوای اینجا کمی تغییر کند، برایمان از خاطراتتان بگویید، از فرهنگ جبهه، از شوخیهای رزمندهها، از آن روزها.
ـ بعضی از سربازهای وظیفه، به جبهه که میآمدند در روزهای اول خیلی میترسیدند. به هر حال با فضا ناآشنا بودند و نمیدانستند چطور باید عمل کنند. یکی از آنها که خیلی ترسوتر از بقیه بود، گاهی اوقات سربهسرش میگذاشتیم تا شاید کمی ترسش بریزد. مثلاً از خودمان صدای خمپاره درمیآوردیم، ولی بنده خدا همیشه پا به فرار میگذاشت. حتی یکبار آنقدر ترسید که از دستشویی صحرایی که کنار سنگر ساخته بودیم، پا به فرار گذاشت... (همه بچهها زدند زیر خنده...)
سکانس سوم
یک پسر جوان با ظاهری عجیب، گوشه اتاق ایستاده بود. انگار مسخ شده بود، فقط به جانبازی که روی تخت خوابیده بود نگاه میکرد، بیهیچ حرفی.
ما که وارد شدیم مکثی کرد و رفت... انگار آمده بود ببیند و بفهمد. لابد او هم مثل من فکر میکرد اینجا بدون شرح است... مرد جوانی هم گوشهای دیگر ایستاده بود و با جانبازی که روی تخت خوابیده بود صحبت میکرد. نگاه آن دو به هم از جنس رفاقتهای بیست ـ سی ساله بود. رفاقت کوچه پس کوچههای جنوب شهر.
سلام و احوالپرسی کردیم.
ـ از کجا آمدهاید؟
ـ از فلان دبیرستان.
ـ چندسالتان بود که مجروح شدید؟
ـ شانزده سالم بود، ولی منطقة یک مجروح نشدم! (خندة بچهها)
آدم عجیبی بود. شوخ و بذلهگو. از آنهایی که به قول رفیق شفیقش سیم برق به همه وصل میکرده و مدرسه آتش میزده و در جبهه هم تا توانسته و از دستش برآمده، آتش سوزانده! کار هم میکرد. در یک دفتر تبلیغاتی. به قول خودش «ما جانبازها هم کار و زندگی داریم!»
ـ چرا با خانوادهتان زندگی نمیکنید؟
ـ ما هم مثل شما دوست داریم در خانة خودمان باشیم، اما امکانات این اجازه را به ما نمیدهد. نگهداری از ما دشوار است. خانوادههایمان نمیتوانند.
ـ از اینجا راضی هستید؟
ـ خدا را شکر، ما که توقعی نداریم. ما برای دلمان، فکرمان و اعتقادمان جنگیدهایم. همه چیز را خدا میداند. همین کافی است. (و سکوت جمع...)
ـ وقتی مجروح شدید، چه احساسی داشتید؟ اضطراب؟...
ـ من بلافاصله فهمیدم که قطع نخاع شدم. علائمش را میدانستم. حس عجیبی بود... شاید خوشحال بودم. ( و اشاره به رفیقش)
ـ من همانجا کنارش بودم. درست یادم هست که فقط میخندید و شوخی میکرد.
ـ وقتی مجروح شدم، هیچ بیمارستانی مرا نمیپذیرفت. مجروحین قطع نخاعی مدت طولانی باید بستری شوند و چون تعداد زخمیها خیلی زیاد بود، من را بستری نمیکردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد میزدند که این مجروح را به ما انداختهاند!
اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط میخندیدیم...!
ـ مسئولیت شما در جبهه چه بود؟
ـ من آرپیچیزن بودم.
ـ فرماندهتان؟
ـ مدتی شهید همت و بعد از شهادت ایشان افراد دیگر.
سکانس چهارم
و یک جانباز که در این اتاق تنها بود؛
وارد شدیم. سلام کردیم. به نظر شبیه اتاقهای دیگر نبود. یکی از بچهها شروع کرد به عکس گرفتن.
ـ اجازه گرفتی که عکس میاندازی؟!
گفتیم: ببخشید. آخر چون دیدیم اتاقهای دیگر مشکل نداشتند فکر کردیم اینجا هم همینطور است.
ـ ارتش هیچوقت اسرارش را فاش نمیکند!!!
چند لحظهای سکوت کردیم. هیچکس نمیدانست چطور باید شروع کرد. فضا سنگین بود. سؤالات بچهها شروع شد، اما نه مثل اتاق اول و دوم. نمیشد هر سؤالی پرسید. کلام نگاه او از جنس دیگری بود و تنها از وفای به میهن و ارتش میگفت. دقایقی گذشت. مدارک کارگاه آهنگریاش را درآورد و نشان داد و گله کرد از اینکه در حق او کوتاهی شده است. چند نفر از بچههای شروع کردند به بحث کردن، اما او دلایل خودش را میآورد و نقد تند و تیز میکرد. چند نفر از اتاق بیرون رفتند و بعضی تنها سکوت کرده و خیره مانده بودند.
مضطرب شدم. قلبم تند میزد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. نکند حرمتی شکسته شود؟! سعی کردم اوضاع را کمی آرام کنم. از یکی بودن ارتش و سپاه و بسیج گفتم و اینکه همه برای اسلام و ایران جنگیدهاند و هیچ تفاوتی نیست، اما دو نفر از بچهها کوتاه نمیآمدند...
شاید او با دیگران فرق داشت و شاید ما او را نمیفهمیدیم، اما حقیقت این است که او هم جنگیده بود و این یعنی دین ما به او تا پایان عمر، تا انتهای دنیا. اما یکی چشمش به آسمان است و دیگری چشمش به زمین و این یعنی هر کس راهش را خودش انتخاب میکند؛ حتی اگر جانباز باشد...
نگاهی به ساعتم انداختم. کاش زمان متوقف میشد. فرصتی نداشتیم. اما بچهها دل نمیکندند. به هر ضرب و زوری بود خداحافظی کردیم و بچهها بهسمت ماشینها راه افتادند. امانتی خیریه مدرسه را به یکی از خدمه سپردم.
آنجا جایی بود شبیه یک باغ وسیع، با یک جادة نهچندان طولانی که انتهایش درِ اصلی آسایشگاه بود.
در همان جاده تنها میدویدم. نزدیک بود راننده مرا جا بگذارد... از خودم میپرسیدم اگر تو بودی، اگر ترکش میخوردی و مطمئن میشدی تا هر وقت نفس میکشی باید راه رفتنت را فراموش کنی، اگر به تو میگفتند تا انتهای زندگی، صندلی چرخدار همدم توست، اگر و اگر و اگر...
آنوقت یک عده میآمدند برای پر کردن عصر یک روز پنجشنبه تا به قول خودشان از تو یادی کرده باشند، میتوانستی این همه آسمانی باشی، اما خاکی و دستیافتنی نگاه کنی، سخن بگویی و بشنوی؟
در همان جاده تنها میدویدم تا نکند جا بمانم از زندگی و روزمرگیهایش. در همان جاده تنها میدویدم و با خود شعر میخواندم و نجوا میکردم. الا یا ایها الساقی...
به انتهای جاده رسیدم و تابلوی کنار در
«خروج از این طرف»
امتداد
احمد :: 89/3/18:: 8:21 صبح
با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمیخوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم .
شب عملیات رمضان من آرپیجیزن بودم و دو کمک آرپیجیزن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را میشکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادر بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاجآقا، هیچ میدونستی این دوستمون اصلاً نماز نمیخونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته که شما نماز نمیخوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی درباره نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان که دیگه وقتی برای این کارها نداریم، تو الان توبه کن و تصمیم بگیر که بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخواندهات را هم قضا کنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این کار را خواهم کرد.
بعد از رد و بدل شدن این صحبتها درگیری شروع شد و باران تیر و ترکش از هر سو بارید و ما به سمت نقطه از پیش تعیین شده همچنان درحال حرکت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، کمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: میگه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما میرسونم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصله میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.
راوی: روحانی آزاده حجتالاسلام نریمیسا
احمد :: 89/3/12:: 10:50 صبح
روز جمعه 24 اردیبهشت 89، پیکر مطهر سردار شهید علی هاشمی و شهیدان دیگری از سال های دفاع مقدس، از محل نماز جمعه تهران تشیع شد. به همین مناسبت مروری داریم بر کتاب هایی که درباره این سردار شهید منتشر شدهاند.
علی هاشمی سال 1340 در اهواز متولد شد. با شروع جنگ تحمیلی ارتش متجاوز صدام علیه ایران، تیپ 37 نور را در جنوب کشور تشکیل داد و پس از عملیات بیتالمقدس، سپاه بستان و هویزه را تأسیس کرد.
وی پس از تشکیل قرارگاه سری "نصرت" و با ارایه طرح کلی عملیات های خیبر و بدر، مسوولیت سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) را عهده دار شد که حاصل آن سازماندهی 13 یگان رزمی و پشتیبانی در استان خوزستان بود.
سردار علی هاشمی، تیرماه سال 1367 در جزیره مجنون به شهادت رسید.
مهم ترین کتاب هایی که تاکنون به زندگی این شهید پرداختهاند، عبارتند از:
ـ هور و همیشه / عبدالصاحب رومزیپور / کنگره بزرگداشت سرداران و 16 هزار شهید استان خوزستان / 1379.
ـ سردار هور / غلامرضا کافی / کنگره بزرگداشت سرداران و 16 هزار شهید استان خوزستان / 1379.
ـ بستر آرام هور / نصرتالله محمودزاده / کنگره سرداران و 16 هزار شهید کربلای خوزستان/ 1379.
ـ مردان هور / عبدالصاحب رومزیپور / کنگره سرداران و 16 هزار شهید کربلای خوزستان / 1379.
ـ پنهان زیرباران (خاطرات سردار علی ناصری) / سیدقاسم یاحسینی / دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری / 1385.
ـ مردی که شبیه هیچکس نیست / علی پاک / کتاب مسافر / 1388.
ـ راز گمشده ی مجنون / مرضیه نظرلو / صریر / 1389.
مطالب مرتبط :
محسن رضایی از شهید هاشمی می گوید
چرا 22 سال از علی هاشمی نگفتیم ؟
منبع :
ایبنا
25490